مردی که اکنون با دیوارهای ِ اتاقاش آوار ِ آخرین را انتظار میکشد
از پنجرهی ِ کوتاه ِ کلبه به سپیداری خشک نظر میدوزد;
به سپیدار ِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمهروز از پس ِ دریچههای ِ حماسهاش نگران ِ کوچه
بود، اکنون با خود میگوید:
«ــ اگر سپیدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سیاه پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغ ِ سیاه بگذرد، سپیدار ِ من خواهد شکفت ــ
و مردی که از خوب سخن میگفت، در حصار ِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بیحجاب به کوچه نمیشد.
چرا که امید تکیهگاهی استوار میجُست
و هر حصار ِ این شهر خشتی پوسیده بود. (استاد احمد شاملو)
زنده باد
نمی دونم چرا اون اندازه که با فروغ حال می کنم با شاملو نمی تونم! شعراش به من نمی چسبه:(